مرسانامرسانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

برترین هدیه الهی

خاطرات شش ماهگی

دخترم دیگه حالا خیلی بلا شدی. یه کارایی می کنی که فقط شانس آوردی من تو رو تا امروز نخوردمت. کلی کارا بلد شدی عزیزم . مثلا اینکه دیگه بدون کمک من و بابایی می شینی اون هم به مدت 5 دقیقه ، دیگه اینکه دستتاتو به علامت نانایی از مچ می چرخونی دیگه اینکه کلید پریز توی اتاق زیر آینه بزرگه رو هی می زنی بالا هی پایین . وقتی هم که از آن منطقه عبور می کنیم یه توپ و تشر می زنی یعنی بریم اون پریز و من بزنم .دالی بازی رو که خیلی دوست داری و به محض گفتن کلمه دالی گل از گلت می شکفه و با کلی ذوق شروع می کنی به خندیدن . عاشق تلفن و موبایل هستی و دیگه اگه بخوام با تلفن صحبت کنم جنابعالی گوشی رو در دستان مبارک نگه میداری برام دخملی بلا .خلاصش که مامان...
19 فروردين 1393

اولین های خوشتل خانومی ما

    -   اولین خنده : دخترم از همان روز اولی که به دنیا اومدی روی لبای قشنگت لبخند بود ولی دقیقا بیست و سه روزت بود که دیگه با صدای من لبخند میزدی عزیزم یعنی به صورت ارادی می خندیدی قشنگم .   -   اولین قهقه : ناز نازی من یه شب که داشتم با کلاه باهات دالی بازی می کردم یهو زدی زیر خنده و قهقهه سردادی . خیلی هیجان زده شده بودم میان دالی بازی طوری که خندهات قطع نشه بابایی را صدا کردم و علامت دادم دوربین یادت نره ، بابایی هم دوربین به دست اومد و مثل همیشه دوربین رو که دیدی حواست پرت شد و دیگه قهقه ها هم ته کشید. آن شب مامانی جونم درست سه ماه و سه روزت بود.   -   اولین خنده : دخترم ...
19 فروردين 1393

***شش ماهگیت مبارک ناز نازی من ***

دختر نازم چشم رو هم نهادیم تو شدی شش ماهه . شاید باورت نشه ولی از پنج ماهگیت تا شش ماهگیت رو اصلا نفهمیدم چطوری طی شد. چون افتاد توی اسفند ماه و خرید شب عید و خانه تکانی و خلاصه حسابی حواسمون پرت شد و یهو دیدیم که هفتم فروردین ماه رسیده و شما دخمل ناناسی ما شش ماهت تمام شد و وارد هفت ماهگیت شدی عزیزم . مامانی چون توی دید و بازدیدهای عید بودیم نتوانستم برای شش ماهگیت کیک درست کنم . حالا بعدا تلافی میکنم برات عزیزم . از شش ماهگیت بگم که دخترم حالا دیگه داری سعی می کنی بشینی ، کمرت رو وقتی روی زمین خوابیدی بلند می کنی ، وقتی دمر میخوابی باسن کوچولوت رو میاری بالا طوری که انگار میخوای چهار دست و پا راه بری و خلاصه کلی قوی شدی مامانی . عزیز...
17 فروردين 1393

اولین بهار عمرت مبارک عزیزم

دختر گلم ، مرسانای نازم اولین بهار زندگیت رو امسال سه تایی با هم جشن گرفتیم . عزیزم چهارشنبه 28 اسفند رفتیم فرودگاه تا مامانی عزیزی و دایی فریدون و زن دایی حمیرا رو بدرقه کنیم تا برن حج عمره . اونا رو که بدرقه کردیم برگشتیم تا وسایل سفر به بابلسر رو اماده کنیم تا روز دوم عید ما هم راهی بابلسر بشیم عزیزم . روز اول عید رفتیم منزل مامانی عزیزی که حالا جاش خیلی خالی بود ولی خوب بابایی عزیزی و بقیه که بودند . دیدارها تازه گشت و به منزل مادربزرگ من رفتیم . همه خاله ها و دایی پرویز هم آنجا بودند هر کسی که دیدت گفت که نی نی خیلی تغییر کرده و بزرگ شده . البته به خاطر سر و صدای زیاد بود که شازده خانم ما بنای ناسازگاری گذاشتند و به محض خوردن شام مج...
17 فروردين 1393
1